وقتی که به مهتابی که از پشت ابرهای سیاه به زمین نگاه می کنه
چشم می دوزی دلت می خواد تا خود مهتاب یک نفس می تونستی بالا بری ؛
بری بالای بالا تا به خود مهتاب برسی ؛
به همون مهتابی که هر شب از پشت پنجره با چشمک ؛
خواب رو می خواد از چشمای پر از خوابت بگیره ؛  
همون مهتابی که با دیدنش هوای یار رو میکنه
و با لبخند به مهتاب  چشمات رو رو هم می ذاری...