مهتاب..
ارسال شده توسط نازی در 88/10/10:: 7:47 عصر
وقتی که به مهتابی که از پشت ابرهای سیاه به زمین نگاه می کنه
چشم می دوزی دلت می خواد تا خود مهتاب یک نفس می تونستی بالا بری ؛
بری بالای بالا تا به خود مهتاب برسی ؛
به همون مهتابی که هر شب از پشت پنجره با چشمک ؛
خواب رو می خواد از چشمای پر از خوابت بگیره ؛
همون مهتابی که با دیدنش هوای یار رو میکنه
و با لبخند به مهتاب چشمات رو رو هم می ذاری...
چشم می دوزی دلت می خواد تا خود مهتاب یک نفس می تونستی بالا بری ؛
بری بالای بالا تا به خود مهتاب برسی ؛
به همون مهتابی که هر شب از پشت پنجره با چشمک ؛
خواب رو می خواد از چشمای پر از خوابت بگیره ؛
همون مهتابی که با دیدنش هوای یار رو میکنه
و با لبخند به مهتاب چشمات رو رو هم می ذاری...